شب تا قدم در کوچه های شهر برداشت
کابوس بغضی خسته را در سینه ها کاشت
در خانه ها لغزید دستش نرم و آرام
پرچم سیاه فتنه را بر بام افراشت
سُر خورد تنهایی در آن چاهی که با اشک
سیلابهای درد را در خویش انباشت
سو سو نمیزد بر فراز شهر جز داغ
داغی که دامنگیر شد از شام تا چاشت
در آن شب قدری که قدرش را نمی دید
دست شقاوت تیغه ای از کینه ها داشت
در سجده افتاد آفتاب و ذکر می گفت
در زیر لب«فزت برب الکعبه»را داشت
نظرات شما عزیزان: