ازهمان روزی که دست حضرت قابیل
گشت ا لوده به خون حضرت هابیل
صدرپیغام اوران حضرت باری تعالی
زهرتلخ دشمنی در خونشان جوشید
ادمیت مرده بود گرچه ادم زنده بود
ازهمان روزی که یوسف رابرادرها به چاه انداختند
واز همان روزی که باشلاق خون دیوارچین راساختند
بعد هی دنیاپرازادم شد و این اسیاب گشت و گشت
قرنها از مرگ ادم هم گذشت
ای دریغ ادمیت برنگشت
قرن ما روزگار مرگ انسانیت است
سینه دنیا زخوبی ها تهی است
صحبت از ازادگی پاکی مروت ابلهی ست
روزگار مرگ انسانیت است
من که
ازنگاه ساکت یک کودک بیمار
ازفغان یک قناری در قفس
ازغم یک مرد در زنجیر
حتی قاتلی بر دار
اشک در چشمان و بغضم در گلوست
و اندر این ایام زهرم در پیاله زهر ماری که سبوست
مرگ اورا از کجا باور کنم
حبت از پژمردن یک برگ نیست
وای جنگل را بیابان میکند
دست خون الود را در پیش چشم خلق پنهان میکند
حیوانی به حیوانی نمی دارد روا
انچه این نامردمان بر جان انسان میکنند
صحبت از پژمردن یک برگ نیست
فرض کن یک شاخه گل
فرض کن جنگل بیابان بود از روز نخست
ر کویری سوت و کور
در میان مردمی با این مصیبتها صبور
صحبت از مرگ محبت مرگ عشق
گفتگو از مرگ انسانیت است
نظرات شما عزیزان: