خیلی وقت است منتظر تو هستیم ولی خودمون گم شدیم مردم این شهر تو را فراموش کرده اند، تو را از یادها برده اند، من هم تو را فراموش کرده ام!
اکنون در این بیابان غربت گرفتار شده ام، هیچ کس نیست تا به فریادم برسد، من چه باید بکنم؟ کجا بروم؟
تو که می دانی من هیچ پناهی ندارم، از مردم شهر فراری شده ام، آخر در شهر، کسی به فکر تو نیست، من در جستجوی تو هستم.
درست از تو دور مانده ام، اما هنوز در قلب من، عشق تو شعله می کشد.
تو خود می دانی که من دوستت دارم، می دانی که عشق تو را با همه دنیا عوض نمی کنم.
می دانم که این دنیا، هیچ وفا ندارد، باور کرده ام که دیر یا زود باید از اینجا بروم، دل بستن به اینجا کاری بیهوده است، آیا آدم عاقل به «سراب» دل می بندد؟
تو خودت از حال من با خبر هستی. می دانی که من از دل بستن به این «سراب ها» خسته شده ام!
مولای من! من راه را گم کرده ام، می خواهم به سوی تو بیایم. می خواهم با تو سخن بگویم.
خدا تو را «مهدی» نام نهاده است و تو را امام من قرار داده است، تو همان کسی هستی که اگر من به سوی تو نیایم و به راه دیگری بروم، گمراه خواهم شد.
آیا تو دست روی دست می گذاری و برای من هیچ کاری نمی کنی؟ آیا تو فقط منتظر می مانی تا من به سوی تو بیایم؟
نه، این طور نیست، تو همانند پدری مهربان مرا دوست داری، این باور من است. وقتی پدری می بیند که فرزند به بیراهه می رود، دست روی دست نمی گذارد، پدر وقتی می بیند که فرزندش به سوی گمراهی می رود، برمی خیزد، فرزندش را کمک می کند، دستش را می گیرد و او را نجات می دهد، آری، تو هم دست مرا گرفتی و نجاتم دادی، زودتر از این که من سوی تو بیایم، تو به سوی من آمدی!!
من دیگر نگران نیستم، من تو را دارم، چرا نگران باشم؟ من مهربانی تو را باور دارم.
شاید اگر سراب ها را تجربه نمی کردم، قدر حقیقت را نمی دانستم. اکنون می دانم سراب چیست، حقیقت چیست. این تجربه ارزشمندی است که به آسانی آن را به دست نیاورده ام. من جوانی خویش را فروخته ام و این تجربه را خریده ام.
من به سوی تو می آیم...
من دل شکسته ام، من را ببخش اگر به یاد تو نبودم، من شرمندام، اشک مرا ببین...
من فدای تو شوم! همه هستی من فدای تو باد، من خوب می دانم هر کس بخواهد به سوی خدا برود، باید به سوی تو آید و به تو توجّه کند، هر کس راه غیر تو را برود، هرگز به مقصد نمی رسد.
اکنون می خواهم به سوی خدا و به سوی تو آیم...
گفتی که می خواهی به سوی من بیایی، پس «بسم الله» را بر زبان جاری کن و «زیارت آل یاسین» را بخوان!
تو این گونه با من سخن بگو! این گونه راز دل خود بیان کن! هر وقت که دل در آغاز هر کاری نام خدا را به زبان جاری کن! تو باید مهربانی خدا را یاد کنی، باید بار دیگر به خودت یادآور شوی که خدا در اوج زیبایی و مهربانی است. او بوده است که تو را آفریده و نعمت های زیادی به تو داده است، او در حقّ تو مهربانی کرده است که تو توانستی راه را از چاه تشخیص دهی و به این سو بیایی.
اکنون که خدا را یاد نموده ای تو می خواهی به سوی خدا بروی، تو می خواهی به سوی من بیایی، پس سخن آغاز کن، این گونه با من سخن بگو:
سلام علی آل یاسین!
من آماده ام تا تو را با «زیارت آل یاسین» زیارت کنم. من می خواهم چهل بار بر تو سلام کنم.
چرا چهل سلام؟
من می خواهم عشق و ولای خود را به تو که امام من هستی، نشان بدهم. درست است که در روزگار «غیبت» گرفتار شده ام و تو از دیده ها پنهان هستی، اما من تو را در مقابل خود می بینم و به تو سلام می کنم.
من چهل بار به تو سلام می کنم، می خواهم بگویم که همواره به یاد تو هستم، من از آن تو هستم و در گروه تو هستم.
من با تو سخن می گویم، من زائر تو هستم، گویی در روبروی تو ایستاده ام و به تو سلام می کنم.
سلام برتو که آقای من و امام من هستی...
نظرات شما عزیزان:
برچسبها: سلام برتو که آقای من و امام مهدی جان, زیارت آل یاسین, منتظران و عشق به مهدی, منتظران, می خواهم به سوی خدا و به سوی تو آیم یا صاحب زمان,