امشب به سرم زد که ز دلدار بگویم
ز آن چهرة زیبا که سحر جلوه گر آمد
تا مصر وجود آمده از وادی کنعان
دل همچو زلیخا شده از ماه جمالش
با عمزة چشم سیه اش میکده آشفت
برگونة او محور عشق است مجسم
شرحی کنم از طاق دو ابروی کمانش
گر یار پسندد ز رخ یار بگویم
هر بار زبان بستم و این بار بگویم
با اهل دل از یوسف بازار بگویم
سرمست ز هنگامة دیدار بگویم
از دیدة آن نرگس خمّار بگویم
از خال لب و آن همه اسرار بگویم
زآن زلف کمند و گل رخسار بگویم
نظرات شما عزیزان: