آن شب قدری که گویند اهل خلوت امشب است
تا به گیسوی تو دست ناسزایان کم رسد
کشته چاه زنخدان توام کز هر طرف
شهسوار من که مه آیینهدار روی اوست
عکس خوی بر عارضش بین کآفتاب گرم رو
من نخواهم کرد ترک لعل یار و جام می
اندر آن ساعت که بر پشت صبا بندند زین
آن که ناوک بر دل من زیر چشمی میزند
آب حیوانش ز منقار بلاغت میچکد
نظرات شما عزیزان:
